مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

رفتنه مادر بزرگ مهربونم

سلام گل پسرم نمی دونم چرا توی این نه ماه همه چیز اتفاق افتاد نمی دونم خدا میخواد صبرمو بسنجه. خلاصه که تو تحیرم. خیلی ناراحتم خودت این رو فهمیدی. ی سری اتفاقها زمانی رخ می دند که فکرشو نمی کنی و با حیرت و بهت از خودت و عالم می پرسی آخه الان... دیروز 17/4/91 بود شب قبل مدام خوابهای آشفته از سنگ قبر و مرگ بگیر تا فریادهای بی اساس می دیدم. صبح که بلند شدم گفتم نکنه امروز که وقت سونو دارم دکتر بگه پسرت چیزیش شده با نگرانی رفتم اداره. صبح که به حاج بابا زنگ زدم که بیاد اداره و لباس های بابا رو که دادم اتوشویی ببره(آخه نمی تونم دولا بشم اتو کنم) دیدم حاج بابا گفت باشه میام ولی ی روز دیگه. گفت مادر(مادر بزرگم) حالش شب قبل ب...
6 آبان 1391

ماه نهم

سلام قند عسلم؛ امروز 6 تیر ماه همزمان با تولد من شما رفتی تو 9 ماه. واقعا زود گذشت روز اول که فهمیدم شما یک ماهی هست که زندگیتو درون من آغاز کردی گفتم وای 8 ماههههههههههههههه. حالا باید بگم وای 1 ماه. انتظار خیلی سخته بخصوص برای من . به ویژه که این مسائل اخیر پیش اومد صبر برام دیگه خیلی سخت شده. توی این چند روز اخیر همه رو نگران کردم از بابا و مامان جونی و خاله ام گرفته تا مریمی و همکارام . توی این ماه دیگه مجبور شدم رفتن به سرکار رو کاهش بدم الان دیگه هفته دو یا سه روز تو خونه هستم و مابقی رو صبح با آژانس می رم و غروب رو با همکارم میام. دیگه ترس برم داشته. به قول خاله مریمی به همه توصیه های ایمنی می کردم ولی خودم ...
6 تير 1391

اومدن عمه و صدف جون

سلام قند عسل مامانی ی خبر خوب عمه کبری و صدف جون (دختر عمه) به تازگی از ارومیه به تهران آمدند. البته بنده خدا عمه که هر وقت میاد به خاطر کار عمو مرتضی زود مجبور هست که بره ارومیه. خلاصه سه شنبه ای عمه کبری و صدف جون و مامان طاهره و عمو مرتضی و عمو امیر آمدند خانه مون که به من و شما سر بزنند. دستشون درد نکنه عمه جون برای شما پوشک آورده بود و برای ما عرق بیدمشک و نقل خوشمزه ارومیه. شما هم که خیلی خوشحال بودی از اومدن عمه تون چون حسابی خودتو به ای ور و اون ور می زدی . ای پسر بلا. صدف جون که خوشگل تر از گذشته شده بود. شب هم با عمه اینا رفتیم خونه مامان جونی و حاج بابا و شب شام آنجا بودیم. قرار شد عمه جون برای به دنیا آم...
12 خرداد 1391

دوستام به مامانیم کمک کنید

سلام دوستای مهربون من مامان قند عسلم تقریبا دو ماه دیگه باید نی نی مو به دنیا بیارم. از مامانای مهربون نی نی های خوشگل ی کمک فکری می خوام. اینکه بین زایمان سزارین و طبیعی موندم چه کار کنم خوشحال می شم نظرات خودتون رو به من بگید ...
12 خرداد 1391

جابجایی

سلام پسر گلمون مامان جونی بالاخره اسباب کشی کردیم. عمو امیر، باباجونی،مامان جون، خاله اعظم(خاله خودم)، خاله زینب، خاله زهرا، حاج بابا اومدند و دست به دست هم دادند تا من و پسر گلم اذیت نشیم. پنج شنبه 27/2/91 رفتیم خونه جدید. خدا خیلی دوستمون داره ی خونه بزرگ و خوب. مامان طاهره و پدرجون هم که جمعه اش اومدند و برای خونه مون موکت آوردند خدا رو شکر تایید کردند. خلاصه که همه اذیت شدند و دستشون درد نکنه با این همه من و شما بی سر و صدا هم نبودیم و کار خودمون رو می کردیم و هر از چند گاهی باباجون و حاج بابا و مامان جونی داد می زدند شما بشین و فقط بگو چی رو کجا بزاریم. ولی نمی شد آخه من که همین جوریش مدام تو حرکت بودم خدا رو شکر هم خدا ب...
12 خرداد 1391

خونه جدید

عسل مامان سلام پسرم بالاخره بعد از کلی گشتن و گشتن به کمک حاج بابا و مامان جون ی خونه خوب تو شهرک نفت پیدا کردیم. تقریبا نزدیک مامان جون شدیم. دست باباجون هم درد نکنه که ما رو به محل کارم و مامان جونی نزدیک کرد. این هفته هفته ی سختی شما داری و من حسابی شرمنده قند عسلم میشم که مجبورم کار سنگین گاهی انجام بدم منو ببخش عسلم. پنج شنبه قرار شد اسباب کشی کنیمو من تقریبا به کمک باباجون وسایل رو جمع کردم مونده کتابخانه بابا که اون جمع بشه انگار همه چیز تموم شده آخه میدونی باباجونت خوره ی کتاب هست نه از این الکی ها ها از این دوست دارای اساسی کتاب و ادبیات .500 جلد کتاب رو باید جمع کنیم تازه جدید هم رفته نمایشگاه کتاب کلی دوباره کتاب خریده...
24 ارديبهشت 1391