مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

عکس های اواخر 15 ماهگی

این روزهای خیلی بازیگوش شدی و به زور میایستی تا ازت عکس بگیریم برای همین هم عکسهات کمتر شده. با اندکی تاخیر تو ایام محرم چند روز لواسون بودیم این هم یکی از اون شبهای عزیز هست که شما حاضر شده بودی برای رفتن به مراسم   خیلی زود بعد از گذروندن دوره های نقاشی پیش خاله ها وارد مرحله پاستل شدی   قربون اون نگاهت معصومت برم گلم   ی جای سالم تو خونه مامان جون پیدا نمیشه و حالا نوبت کمد دیواری ها هست. اصلا نمیزاشتی ازت عکس بگیریم این چند تا هم با زور خاله ها برات گرفتند ...
5 آذر 1392

یک روز خوب با بزرگترین جوانمرد

به نظر شما تو تن این جوانمرد چیست؟ بلوز: نه اصلاً. فکرش هم نمی کنید. سرآستین یکی از خاله های دوقلوش.پسر تو به سوشرت خاله ات هم رحم نمی کنی حالا نوبت کامپیوتر باباجون هست که نیاز به مهندسی داره و حالا دیگه کارم تموم شد خیلی خوب و زیبا درستش کردم .لطفا جهت تعمیر کامپیوترتون تماس نگیریداااا خسته از یک روز کاری بسیار سخت حالا نوبت به اتو کردن و حتی درست کردن اتو هست که شما بهش دو دو میگی من هم باشم خونه مادربزرگم که همه چیز رو در اختیارم بزارند و بهم اطمینان کنند همین میشم.البته سیم داخل پریز نیست . پشت صحنه سه نفر مراقبم هستند.   لازم به توضیح هست که این گل پسر از صبح که بیدا م...
18 آبان 1392

سرآشپز

این روزها شیرین و شیرین تر میشی و دل هر دو خانواده رو می بری ی شب دیدم خیلی حوصله ات سر رفته و هی قابلمه رو اشاره می کنی تصمیم گرفتی ی آش درست کنی برامون که ی وجب روش روغن داشته باشه و دست به کار شدی بعد دیدی چیزی دم دست نیست لیوان و قاشق و شکلات انداختی تو قابلمه و بعد شروع کردی به هم زدن تا خوب جا بیفته درش رو گذاشتی و رفتی سراغ کارهای دیگه دیدی بهتر هست که آش رو با جاش برداری و بری رو میز بنشینی تا خسته نشی بعد دیگه کارت تموم شد قابلمه رو برداشتی برای کشیدن این آش ولی من ازت خواهش کردم تا با اولین دستپختت یک عکس بندازیم جهت درج در وبلاگ ...
17 آبان 1392

عکس های اواخر چهارده ماهگی

محمدمانی و شما که اصلا کنار هم نایستادید و ما مجبور شدیم تک تک عکس بگیریم این هم محمدمانی جیگر من این هم قندعسلم که تازه از خواب ظهر بیدار شده(همون روزی که خاله ها خونمون بودند) قربون اون چشمهای خوشگلت برم مننننننننننننننن این پهلوون من کلا کارش همیشه با لوازم آشپزخانه هست این هم جا سیب زمینی پیاز که جدیدا کشفش کرده این گل پسر من که فردای مهمونی خاله مریم اینا هوس کرد ادای محمدمانی رو دربیاره که بعد از لحظه ای نتونست و گریه اش گرفت ...
25 مهر 1392

مخلوطی از همه چیز

این گل پسر چون می دونه مامانش شاغله و وقتی برای تمیز کردن نداره اومده و مثل ی سوپر من مهربون به داد مادرش رسیده. عاشقتم زندگیم این هم پسر رقاص مامانی که وقتی خاله ها رو رویت کرد دو روز بعد کپی برابر اصل شد حتی بالای  مبل این هم در  روزهای پایانی  بهار که به همراه خاله ها پارک رفته بودیم ...
2 تير 1392

من و هندوانه

پدرت علاقه وافری به هندوانه داره. البته به ترکی بهش میگن قارپوز. انقدر سالهای اول ازدواج هندوانه می خرید که آرزوی میوه خوردن به دلم میموند. باور نمی کنی که اولین سال ازدواجمون وقتی وارد خونه شد یک هندونه بزرگ زیر بغلش بود و خیلی جدی (واقعا میگم هااا) گفت این کادوی تولدت!!!! فکرش رو بکن. خلاصه ما که همه فارسیم این قارپوز تو خانواده ما یواش یواش جا باز کرد و طوری که دیگه همه به هندوانه قارپوز میگفتند. میشه واقعا خورد! در حال قل قلک دادند قارپوز هستی و حالا باید سوار بر این قارپوز خوشگل بشی و مثل کدو قل قله زن قل بخوری و بری. جیگرتو برممممممممممممم   ...
2 تير 1392

عکس های پایان ده ماهگی

تو این مدت که خاله اعظم آمد برای کمک به مامان جون در اولین فرصت رفتیم امامزادگان چیذر. این دومین امامزاده بود که اولین امامزاده رو در 30 روزگی به امامزاده قاسم واقع در گلابدره دربند رفتیم و این هم دومین و سومین بود. این عکس امامزاده اسماعیل در چیذر هست و چون شما آروم نمی شستی برای عکس گرفتن مجبور شدم سیم دوربین رو در اختیار شما بزارم تا در مقابل این رشوه عکس بگیرم این هم امامزاده علی اکبر ...
2 تير 1392

عکس های جدید

وقتی یک روز زیبای بهاری به همراه مامان جون که همیشه زحمتهامون گردن ایشون هست و آمده بودند برای نگهداری شما. رفتیم سه تایی پارک غروب شده بود و زیاد وسایل بازی مشخص نبود. این هم ی روز پنج شنبه که با هم تو اتاق شما داشتیم بازی می کردیم. البته قبل از مریض شدنت هست که حسابی تپل مپل بودی ...
10 خرداد 1392