مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

اولین زاد روزت خجسته باد

گل پسرم؛ عشقم؛ امیدم، بهترینم چه بگویم که بتوانم زیبایی خلقت خدای یکتا را ستایش کنم؟ فرشته ای که با آمدنش حال و هوای زندگی مان را تغییر داد؟ با خنده هایش، با گریه هایش. اگر 8 ساعت خوابم تبدیل به 7 ساعت می شد حملات میگرنی امانم رو می برید. ولی حالا؛ بیشتر از 3 ساعت خواب شبانه ندارم ولی دیگر غصۀ کم خوابی را نمی خورم. زیرا مادرم و دل نگران فرشته ای چون تو. زیبایم اولین زاد روزت هم فرا رسید. از چند روز قبل سخت مشغول فعالیت و تدارک جشن میلادت بودیم. مدتی پیش خاله هام خواستند بعد از افطار برای تبریک تولدت بیان و پدر گفتند نه باید از افطار بیان. (البته ما هم خیلی خیلی مزاحم خاله هام شده بودیم) یک شنبه به نظافت خانه پردا...
5 مرداد 1392

تولد هفتمین مروارید

گل پسرم؛ چهارشنبه 2/5/92 وقتی داشتی قهقهۀ خنده سر میدادی دیدم ای جانم هفتمین مروارید هم وارد صدف زیبات شده. مبارکت باشه مامان خوبم. البته چند روزی میشه که گریه های شبانه ات شروع شده که وقتی لثه هات رو معاینه کردم دیدم لثۀ بالایی هم ملتهب هست و به زودی باید به دو مروارید دیگه خوشآمد بگیم. عشقم مبارکت باشه ...
5 مرداد 1392

سه قدم تا میلاد عشقم

گل پسر مامان بزرگ شدی . شدی ی جوانمرد بزرگ. چقدر زود گذشت. تو الان دیگه همه چیز رو می فهمی. هر چقدر از عشقم و عاشقی کردن هام بگم کم گفتم. فکر نمی کنم بتونم پنج شنبه بیام برات بنویسم. و مجبورم این مسئولیت رو یا به خاله ها یا به خاله مریم محول کنم. تولدت از ماه قمری سوم رمضان المبارک بود. من شرمنده ام مثل همیشه که با تاخیر این روز رو تبریک گفتم چون مشکلات و مریضی های اخیری که برام پیش اومد حسابی ناتوان و ضعیفم کرد و مدام در حال استراحت بودم. خلاصه که هر روز این روزها یاد پارسال میافتم که هر روز به شکمم نگاه می کردم و میگفتم زودتر بیا.دیگه خسته شدم از انتظار.بیا کنارم بخواب تا با نفسهات آروم بگیرم. بیا تا ببینم که سالمی و د...
31 تير 1392

بهشت زهرا

امروز ساعت 6 صبح راهی بهشت زهرا شدیم. آخه نزدیک سالگرد مادر بزرگ خوبم هست. کسی که هیچ وقت نمی تونم باور کنم رفتنش رو. به خصوص اینکه چون تو بارداریم فوت شدند و نتونستم زمان تدفینشون باشم واقعا برام سخته. مادربزرگی که همیشه نگران بود یادمه وقتی مامان جون و باباجون به مکه مشرف شده بودند همش می گفت دلم شور میزنه چرا زنگ نزدند؟ می گفتم:مادر شما هم که همیشه رو ویبره دلشوره هستی. گفت بزار مادر بشی. نمی دونم چرا همیشه این جمله اش آتیشم میزنه. مادربزرگی که انقدر عاشق بود که همیشه و همیشه وقتی میرفتم خونه اش چون می دونست آش رشته خیلی خیلی دوست دارم برای مهیا می کرد. مادربزرگی که همیشه بهم زنگ می زد و احوالم رو جویا میشد. مادربزرگی که ...
7 تير 1392

تولدم مبارک

زن متولد تیر : با وفا، نجیب، گاهی اوقات خسیس، در آشپزی قابل، در شبهای مهتابی عاشق، در دوران مادری یك زن كم‌نظیر، از انتقاد نفرت دارد، اگر مورد تمسخر قرار گیرد به شدت آزرده خاطر می‌گردد و تاب تحمل طرد شدن را ندارد. صبر و از خودگذشتگی او برای كسانیكه دوستشان دارد حد و مرزی ندارد. همه مطالب بالا تا اندازه ای درسته ولی به خدا خسیس نیستم. همه می دونند که چقدر دست و دلبازم.یعنی وقتی حقوق می گیرم پدر می گه حقوق گرفتی؟ کاملا مشخصه که پول دارم! 6/4/61 درست سی و یک سال پیش بود که مامانم میگه من هم مثل شما در رمضان البته سحر به دنیا اومدم . بنابراین اسمم شد سحر. و حالا در ابتدای سی و دو سالگی احساس می کنم من هم با تو بزرگ شد...
7 تير 1392

عذرخواهی قدم

من شرمنده ات هستم که نتونستم اولین قدمت رو تو وبلاگت ثبت کنم. شرمنده ام. چون تو خونه اینترنت نداریم و تو خونه مامان جون هم وقت نمی کنم. به امید خدا بعد از کنکور خاله ها فرصت شاید بیشتر باشه. شما در تاریخ 24/3/92 به طور کامل به راه افتادی و کفش به پات کردیم و مثل یک مرد کوچک تو پارک نزدیک خونه به راه افتادی. قدم های موفقیت و پیروزی رو عشقم بر داری. عاشقتم خیلی خیلی خیلی ...
2 تير 1392

یازده ماهگی + پنحمین مروارید

8عشقم،زندگیم، بهونه بودنم خیلی زود گذشت،خیلییییییییی زود گذشت. و خدا رو شکر به خیر. هر چند در اوایل ده ماهگی یک مختصر بیماری پیش اومد که خدا رو شکر به خیر گذشت. خیلی شیرین شدی. خیلی تو دل برو شدی. و حیف که من نیستم که شاهد اولین هات باشم و وقتی به خونه برمیگردم بهم خبر میدند که چه کار جدیدی کردی . در ده ماهگی شما دیگه : 1- چهار مروارید خوشگل به علاوه پنجمین دندون که چهارشنبه یعنی 29/3/92 رویش کرد. 2- وقتی بهت میگیم نای نای بلند میشی و از شکم تکون می دی و یک دستت رو بالا می بری . 3- وقتی شیر می خوای می گی مَه و وقتی من رو می خوای می گی ما. 4- فعلا همه ادَه هستند. 5- برای رسیدن به وسایل دور و برت اشاره می ...
2 تير 1392

روزهای پر ترافیک

این روزها خاله ها سخت مشغول مطالعه و تلاش برای رقابتی بزرگ به اسم کنکور هستند. من که سخت شرمنده شون هستم. توی این یک سال خوندند ولی چه خوندنی. ما که به خاطر کار پدر همیشه خونشون بودیم و بودن ما هم همیشه با سر و صدا همراه هست. خاله های صبوری هستند که هیچ وقت نه تنها حرفی نزدند بلکه با شادی و خنده قربون صدقه شما هم می رفتند. سه هفته گذشته وقتی از سرکار اومدم خونه. دیدم وای!مامان جون غذا نخورده و حسابی رنگ به چهره نداره. بنده خدا سابقه معده درد و پوکی استخوان هم که داره. حسابی ناراحت شدم. از طرفی هم می دونستم هم نگران مراقبت شما هست و هم نگران درس خاله ها. بهشون پیشنهاد دادم ی مدتی در هفته برن منزل خواهرشون (خاله های من)عمه ام و ...
28 خرداد 1392

تولد مرواریدهای 3 و 4 و بیماری گل پسر

گل پسر خوبم؛ فکر کنم برای هر تولد مرواریدات پروژه ای داریم که در مرحله اول خودت خیلی خیلی عذاب می کشی بعد مامان جون و خاله ها و بعد من و پدرت. یک ماهی بود که درگیر تولد مرواریدهای خوشگل لثه بالات بودیم. مثل ماه پیش با بی قراری شروع شد و هر دقیقه شیر خوردن در طول شب و بی خوابی های من. که به نظرم شیر خوردن در شب بهت آرامش می ده. خلاصه یک هفته گذشته بدترین روزها رو داشتی عشقم. حسابی درد داشتی که سعی کردیم با استامینوفن کنترل بشه. چون زیاد علاقه ای به این ژل های بی حسی ندارم. متاسفانه چند روز بیرون روی شدید به طوری که در طی روز سه یا چهار دست لباس تعویض می کردیم. چون دفعه قبل دکتر گفت چاره ای نیست به جز خو...
10 خرداد 1392