مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

پنجاه روزگی

امروز رفتی تو پنجاهمین روز تولدت. وای که چقدر شیرین شدی مهراد ماماننننننننننننننننن. دیگه سرتو نگه می داری البته نه زیادا کم و کلی باعث میشی همه قربون صدقه ات برند. بعدش اینکه دستکشهاتو از دستت درآوردم و شما دیگه آزاد می تونی انگشتهاتو بخوری. ی روز دیدیم نه ی انگشت نه دو تا بلکه دو تا مشتت رو کردی تو دهنت . ی روز هم که با عمو امیر و بابات رفته بودیم بیرون تو ماشین داشتی شیر می خوردی و دیدیم ی صدای شدید ملچ ملوچ میاد. فکر کردم از سرشیرته.دیدم نه بابا در کنار سر شیرت داری انگشتت هم می خوری. به قول بابات مهرات ترکه ای دیگه !!!! شاهکار بعدیت اینه که می خندی وای خداجونم که می میرم برای این خ...
21 شهريور 1391

حساسیت پوستی

مدتی بود که روی لپهای نازت و روی چونه ات پر از جوش های ریز چرکی بود. به هر کس هم که نشون می دادم می گفت چیزی نیست طبیعی هست. ولی فهمیده بودم که این جوش ها با جوش هایی که اوایل تولدت زده بودی و دکتر گفته بود چیزی نیست طبیعی هست چون داره شیر مادر رو می خوره خیلی فرق داره و حدس زده بودم که این یک نوع حساسیت هست. دیگه امروز تحمل نکردم و وقت دکتر گرفتم و من و شما با هم رفتیم.(آخه بابات که می خواست بره دانشگاه و مامان جون هم معده اش شدید درد می کرد) ی کمی دلشوره داشتم که داشتیم تنها می رفتیم اول می خواستم از خاله ها بخوام بیان دیدم اونها هم خوش خوابند و گناه دارند که هفت صبح بیدارشون کنم. خلاصه که با همدیگه آژانس گرفت...
12 شهريور 1391

چهلمین روز

گل پسرم دیروز چهل روزه شد. چند روزی نتونستم بیام تو وبت چون که شما رو بردیم ختنه و حسابی مشغول شما بودم. دوشنبه 6/6/91 بود که به اتفاق مامان جون و بابا رفتیم درمانگاه مینی سیتی برای انجام ختنه ات. اولش از بیمه ی من ایراد گرفتند و گفتن باید بیمه خودش باشه ولی بعدش با صحبت هایی که بابات کرد درست شد. من اصلا دل نداشتم که تو اتاق بمونم بنابراین به مامان جون گفتم که شما بمون و من می رم. وایییییییییییییی که چقدر گریه کردی و اشک ریختی. تا اون روز از چشمات اشک نمی اومد ولی از روز ختنه به بعد اشک چشمت دراومد. الهی مامان به قربونت با اشکهای نازتتتتتتتتتتتتتت . تا شب هر وقت اومدی جیش کنی کلی گریه کردی. ولی خودمونیما از اون ر...
12 شهريور 1391

تولد یک ماهگی

دیروز رفتی توی یک ماهگی، عزیزم یک ماهگیت مبارک چقدر زود گذشت این یک ماه. روزهای اول چون تجربه نداشتم و شما هم به این دنیا عادت نداشتی برام سخت بود. روزهای بعد یواش یواش عادت کردم. در کل گل پسر خوبی هستی. الان تقریبا سه روزی هست رفتیم خانۀ خودمون. و این رو فهمیدم که عاشق این هستی دور و برت شلوغ باشه. مثل دوران بارداری که می رفتم مهمونی کلی شلوغی می کردی و با لگدهات به من می فهموندی خوشحالی. الان هم وقتی کسی به جز من و بابا پیشت نیست شروع می کنی به نق نق زدن. دو روز پیش برای اولین بار رفتیم با کالسکه گردش. هم حوصلۀ من و هم بابات سر رفته بود. به بابا پیشنهاد دادم بزاریم تو کالسکه بریم ی دور اطراف ...
4 شهريور 1391

27 روزگی

امروز ٢٧ امین روزت بود. متاسفانه دیشب شب خوبی نه تو داشتی و نه من،مامان جون،باباجون،خاله زینب و زهرا. دیشب خیلی خوشحال بودم چون تلویزیون امروز رو عیدفطر اعلام کرد. اولین عیدت بود کلی ذوق داشتم. از ساعت ١٢ شب دیدم مدام به خودت می پیچی و خوابت کامل نیست.زنگ زدم به مامان جون که اگر داروخانه شبانه روزی بود برات شربت گریپ میچر یا کولیک بگیرند.که خدا رو شکر باز بود و گرفته بودند. دیشب اصلا نخوابیدی و مدام ناله می زدی و گریه می کردی. تا ساعت ٤ صبح که من و مامان جون بیدار بودیم و از ساعت ٤ صبح تا ٧ صبح باباجون بنده خدا بلند شد و شما رو راه برد و رو پا گذاشت و به من گفت برو بخواب من تجربه دوقلو دارم خیالت راحت از پسش برمیام.خاله زینب...
29 مرداد 1391

مولتی ویتامین

از 15 روزگی دکتر گفت باید بهت مولتی ویتامین بدیم. حالا این شده سریال هر روز ما. خاله زینب و زهرا که دعوا دارند موقع مولتی ویتامین دادند. چون هر وقت که شربت رو می خوری کلی این لبهای خوشگلت و جمع می کنی و مزه مزه می کنی و باعث خنده برای ما میشی جیگر تو برم مامانیییییییییییی.       این هم عکس 25 روزگی قند عسلم مهراد گلم البته ما هم مثل محمد مانی که ی خاله مهربون داره و راه به راه ازش عکس می گرفت دو تا خاله داری که از شانست دوقلو هم هستند و راه به راه از هر لحظه ات عکس می گیرند. دست همه خاله های مهربون درد نکنه ...
27 مرداد 1391

25 روزگی- چهلمین روز فوت مادربزرگ خوبم

قند عسل مامانی امروز 25 روزش شد. کم کم دارم به کم خوابی های شبانه عادت می کنم. البته فعلا خونه مامان جونی کنگر خوردیم لنگر انداختیماااااااااااااا. از ساعت 2 تا 4 می خوابی دقیقا موقع خوردن سحریی بیدار میشی. من هم اول جیشتو عوض می کنم. بعد شیرتو می دم. ببخشیدا باد گلوت هم می گیرم. بعد به امید خدا اگر شما صلاح بدونی و اجازه بدی می خوابم. البته برای نیم ساعت بعد از نیم ساعت دوباره همون کارهای بالا تکرار میشه البته اگر جیش نکرده باشی. غصه ام شده که یک شنبه و دوشنبه می خوایم بریم خونمون چه کار کنم. آخه از ساعت 10 مامان جون و خاله ها برای ساعتی نگهت می دارن تا من ی کم خوابمو جبران کنم. حالا نمی دونم آیا بابات قبول زحمت می ده که ...
27 مرداد 1391

17 روزگی

سلام مهراد عزیزم امروز 17 روزه شدی. باورت می شه وقتی میگیری میخوابی دلم برات تنگ میشه.   دو سه شبی هست که نه زیاد شیر می خوری نه می خوابی. دیروز با مامان جون بردیم پیش دکتر فتحی پزشک اطفال الان شما و پزشک اطفال کودکی خودم. خدا رو شکر وزنت برگشته و شدی 3400 . دکتر از همه چیزت راضی بود و جالب اینکه به منشی اش گفت تو پرونده ات بنویسه شیطون هستی من و مامان جون ی نگاهی به هم کردیم و سر تکون دادیم. این یعنی شاید در آینده بشی ی پسر بازیگوش.عیبی نداره سالم باشی و صالح باشی شیطنت برای شما نی نی هاست. جدیدا یاد گرفتی موقع شیر خوردن از خودت صدا درمیاری.و ی چیز جالب اینکه عاشق ماشین هستی. و از شانست متاسفانه ما ماشین نداریم که...
19 مرداد 1391