من و بابایی بعد از پنج سال تصمیم گرفتیم یواش یواش خونمون از ساکتی در بیاد. دیگه همش دچار روزمرگی شده بودیم. خدا بعد از پنج سال میوه زندگی رو به ما داد. مامان جون و حاج بابا آبان 90 به حج تمتع مشرف شدند. و قرار شد من و با خاله اعظم(خاله من) بریم پیشه زینب و زهرا و باباجون باید یک ماه تنها می موند. آخرای اومدن حاج بابا اینها من حالم زیاد خوب نبود. یادمه ی بار خاله اعظم خورش قیمه درست کرده بود وقتی داشتم غذا می خوردم بوی گوشت خیلی حالمو بد کرد. باباجون با تعجب به من نگاه می کرد و می خندید و ادامو در می آورد: وای گوشت بو می دههههههههههههههه. خلاصه که دیگه خیلی اذیت می شدم. تهوع. کسل بودن. بی حوصله و همه و همه . باعث شد که برم پیش خانم دک...