مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

13 روزگی

سلام مهراد عزیزم؛ حضورت توی زندگیمون مبارک باشه پسرم. خاله مریم زحمت کشیده بود و عکس و اطلاعات پزشکیتو زده بود. ی کوچولو از وقایع تولدت رو برات می گم مامانی: قبل از بیمارستان از شب قبل اصلا خوابم نبرد یاد خاله مریم افتادم که می گفت همش بیدار بودم. دیدم هر چی از این دنده به اون دنده میشم خوابم نمی بره و فایده نداره. بلند شدم ی جزء قرآن خوندم. دعا کردم برای همه همه اونهایی که التماس دعا داشتند. نماز خوندم. نادعلی خوندم تا ساعت شد  5:45 با حاج بابا و مامان جون آماده شدیم بریم. خاله ها هم فیلم می گرفتند و قرآن و آب به دست بدرقه مون کردند. ی اضطرابی داشتم که اصلا قابل وصف کردن نیست. دوست داشتم همگی با هم می رفتیم ...
15 مرداد 1391

مهراد عزیزم

عزیزم : تولدت مبارک امروز 3 مرداد 1391 ساعت 7:35 صبح در بیمارستان مصطفی خمینی تهران به دنیا آمدی. وزن:3270 قد:49 دور سر :34 خاله مریم   ...
3 مرداد 1391

یک روز به آمدن عزیز دلم

سلام گل پسرم؛ همه دیگه منتظر هستند که شما قدم به این دنیا بزاری. فردا خدا تو رو به صورت واقعی به ما هدیه می ده. قراره فردا ساعت 30/5 با حاج بابا و مامان جون بریم بیمارستان. از الان دیگه نباید شام سنگین بخورم. غروب هم رفتیم با خاله زینب ساکهامونو از خونمون آوردیم. بابا هم قرار شد فردا خودش بیاد بیمارستان. از ی چیزی ناراحت شدم و اون هم اینکه بیمارستان متاسفانه فیلمبرداری از اتاق زایمان نداره. عیبی نداره چون فکر می کردم همه بیمارستانها دارند اول که خواستم بیمارستان انتخاب کنم فکر کردم حتما داره چون بیمارستان نجمیه که خاله مریم رفته بود داشت. ولی دیروز فهمیدم نداره و دیگه هم نمیشه کاریش کرد. حالا قرار شد دوربین ب...
2 مرداد 1391

روز شمار اومدن پسر گلم

سلام قند عسل مامانی؛ نمی دونم چرا همه اتفاقها توی این سه هفته اخیر افتاد. دوست ندارم تعریف کنم چون الان هم از یادآوری آخرین اتفاق اعصابم بهم می ریزه. اینه دیگه این دنیا این جوریه. ی وقتایی رو پاشنه ی شادی می چرخه. ی وقتایی رو پاشنه ی ناراحتی و سختی. نگران نباش این دنیا قشنگه. قشنگ تر از دنیای درون من. فقط ببخش که این سه هفته تنها صدایی که از من شنیدی هق هق گریه و ناراحتی بود و من شرمنده اتم. من منتظرتم قند عسلم. منتظر اومدنت . گریه ات، خنده ات، جیش کردن هات. بیا دنیامو قشنگ کن. سه شنبه 27/4/91 با مامان جونی رفتیم پیش خانم دکتر حیدری کهن. حق دستمزد خانم دکتر رو دادیم و من خانم دکتر نامه ای رو برای معرفی به بیمارستان مصطفی ...
29 تير 1391

ماه نهم

سلام قند عسلم؛ امروز 6 تیر ماه همزمان با تولد من شما رفتی تو 9 ماه. واقعا زود گذشت روز اول که فهمیدم شما یک ماهی هست که زندگیتو درون من آغاز کردی گفتم وای 8 ماههههههههههههههه. حالا باید بگم وای 1 ماه. انتظار خیلی سخته بخصوص برای من . به ویژه که این مسائل اخیر پیش اومد صبر برام دیگه خیلی سخت شده. توی این چند روز اخیر همه رو نگران کردم از بابا و مامان جونی و خاله ام گرفته تا مریمی و همکارام . توی این ماه دیگه مجبور شدم رفتن به سرکار رو کاهش بدم الان دیگه هفته دو یا سه روز تو خونه هستم و مابقی رو صبح با آژانس می رم و غروب رو با همکارم میام. دیگه ترس برم داشته. به قول خاله مریمی به همه توصیه های ایمنی می کردم ولی خودم ...
6 تير 1391

دغدغه های ماه آخر

سلام پسر گل مامانی، پسر گلم دیگه روز شمار اومدن تو برای همه خانواده ات شروع شده از همه مهمتر برای من که توی این دو هفته فقط ساعت و ثانیه و روزها رو می شمارم که تو بیای البته سالم .   6 تیر مصادف با تولدم عسلم می ری تو 9 ماه یعنی دیگه مسافرت تموم شد و شما باید به این دنیا بیای و کنار من و بابا زندگی جدیدت رو شروع کنی و خونه رو از این همه سکوت در بیاری. از دو هفته پیش ی کم نگرانی ها شروع شد: با مامان جونی رفتیم دکتر زنان که خانم دکتر وضعیتم رو چک کنم آزمایش خونم رو که دید دکتر گفت مگه تالاسمی داری؟ گفتم نه گفت خیلی کم خونی و چند تا قرص نوشت. برای هفته آینده سونو نوشت چون قرار بود که خانم دکتر 2 هفته بره مسافرت خا...
3 تير 1391

رقص

سلام عسل مامانی، دلم هر روز داره برات تنگ تنگ تر میشه کی میشه زودتر ببینمت. هر چقدر که می گذره من توپولتر می شم و ی سری علایم نزدیک شدن به حضور پسرمون تو زندگی بیشتر میشه. الان که وارد هشت ماه شدم تنگی نفس امانمو بریده بیشتر از همه نگران تو می شم که نکنه اکسیژن کافی بهت نرسه. تازه می فهمم که از قدیم گفتن بچه اول موش آزمایشگاهی(دور از جون)واقعا همینه من مادر بی تجربه می ترسم کاری کنم که برای شما خوب نباشه بهر حال منو ببخش. سه شنبه هفته پیش ی کاری کردی که به باباجون گفتم که کاش خونه بود و فیلمبرداری می کرد. به پهلوی چپ دراز کشیدم و حسابی خسته بودم. از سرکار که اومده بودم ی کله با لباس ادارم رفتم تو آشپزخونه و سوپ درست کردم ک...
22 خرداد 1391

اومدن عمه و صدف جون

سلام قند عسل مامانی ی خبر خوب عمه کبری و صدف جون (دختر عمه) به تازگی از ارومیه به تهران آمدند. البته بنده خدا عمه که هر وقت میاد به خاطر کار عمو مرتضی زود مجبور هست که بره ارومیه. خلاصه سه شنبه ای عمه کبری و صدف جون و مامان طاهره و عمو مرتضی و عمو امیر آمدند خانه مون که به من و شما سر بزنند. دستشون درد نکنه عمه جون برای شما پوشک آورده بود و برای ما عرق بیدمشک و نقل خوشمزه ارومیه. شما هم که خیلی خوشحال بودی از اومدن عمه تون چون حسابی خودتو به ای ور و اون ور می زدی . ای پسر بلا. صدف جون که خوشگل تر از گذشته شده بود. شب هم با عمه اینا رفتیم خونه مامان جونی و حاج بابا و شب شام آنجا بودیم. قرار شد عمه جون برای به دنیا آم...
12 خرداد 1391