تصاویر بیمارستان
این روز اول هست که اصلا روی تخت نمی خوابیدی چون بردند خون بگیرند رو تخت خوابوندند دیگه از تخت میترسیدی و اون شب فقط تو بغلم خوابیدی روز دوم مدام دوست داشتی بلند بشی و بری ددر و مامان جون برات داره توضیح میده: خون از تو رگت میزد بیرون و اوفی تر میشی هاااا شب دوم: از پرستار خواستم لحظه ای سرم رو دربیارند تا بری کمی تو راهرو بنشینی.تا یک اثر هنری خلق کنی آرام و قرارم تو کتابی میخوندم:داستایوسکی: انسان با هرشرایطی عادت خواهد کرد. امیدوارم هیچ کس به این شرایط سخت و رنجآور عادت نکنه روز سوم : الهی که هیچ مادری بچه اش رو تخت بیمارستان نبینه. و تو دیگه انقدر بچه دیدی که روی تخت خوابیدند رو سوم عادت کردی ...