مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

فوت مادربزرگ پدر(خان نه نه)

گل پسر مهربونم؛ متاسفانه باید بگم که مادربزرگ پدریت هم به رحمت ایزدی رفت. درست جمعه 19/7/ بود که سر ناهار نشسته بودیم که یهو پدر موبایلش رو داشت چک میکرد که گفت وای سحر! گفتم چی شده؟ گفت : عمه کبری زده که خان نه نه فوت شدند. باورم نمی شد. هر چند دو ماه پیش به خاطر بیماری قلبی بستری بودند و ما هم خدارو شکر به دیدنشون ارومیه رفتیم. ولی نه به این زودی. خیلی خیلی مهربون بودند. متاسفانه من که زبان آذری متوجه نمی شم ولی همیشه با خوش زبانی و خوش برخوردی و خنده خان نه نه مواجه می شدم. یادم نمی ره که وقتی می رفتم ارومیه بهم می گفت: گلینم،قیزیم و بعد خنده رو سر میداد. دفعه آخر وقتی ارومیه بودیم فقط روی تخت بود و حتی آخ هم از سر ب...
25 مهر 1392

طلسم شکست

بالاخره خاله مریم و خاله مرجان دوستان خوب من بعد از 14 ماه از تولد شما که می خواستند بیان دیدنت طلسم شکست و اومدند. چهارشنبه خاله مریم بهم پیامک زد که میان و بعد از کلی اصرار راضی شدند ناهار در خدمتشون باشیم.من هم بعد از اتمام ساعت کاری رفتم خونه و به ی سری کارام رسیدگی کردم. فردا صبح پنج شنبه هم از ساعت 8 صبح مشغول به تهیه ناهار شدم. چون دوست داشتم تو دوره های بعد بقیه اذیت نشن چلو مرغ و سوپ و ژله گذاشتم. پدر هم از صبح زحمت نگهداری شما رو کشید. به خاله مریم پیامک زدم تو راهید گفت آره. تو دلم گفتم از پیروزی تا اینجا چون قرار بود با مترو بیاد خیلی راهه و واسه خودم یواش یواش کار می کردم که ساعت ده و نیم پدر گفتند که اف اف زنگ میز...
25 مهر 1392

روز جهانی کودک

کودکم،فرشته کوچکم زندگیم روزت خجسته باد. امروز صبح روزهای کودکی خودم رو مرور کردم بازی با دوستام،خاله بازی ها،دنبال هم دویدنها،قهقهه خنده هام،اشک های بی بهونه هام بازی با دخترخاله ها و دخترعمه های هم سن خودم باعث شد بی اختیار وقتی تو تاکسی به طرف اداره میرفتم اشک تو چشم هام جمع بشه. یادمه بچه که بودم و یکی یکدونه بودم.ی عروسکی داشتم که سالها بعد توسط خاله ها منهدم شد.عاشقش بودم. بغلش میکردم .چادرم سرم میکردم.عروسکم رو می بردم زیر چادر انگار که ی بچه واقعی دارم. حالا بعد از سالها بچه واقعیم رو که ی پسر خوشگل و ماه هست رو بغل می کنم و احساس مسئولیت دارم. یاد دوستام فائزه،فهیمه،مونا کاش می شد دوباره ببینمشون. و امروز ...
16 مهر 1392

لحظاتی با بزرگترین جوانمرد

فضولی تو کمد خاله ها لحظه ای غفلت که دیدیم شما رفتی تا دستت به کلید برق برسه مدتی بود که علاقه پیدا کرده بودی رو صندلی چرخ دار بخوابی شاید به یاد حرکات دوران جنین میافتادی.مامان جون میگه روزهایی که من اداره هستم ی روزهایی دوست داری این مدلی بخوابی ...
13 مهر 1392

اولین مهمونی دوتایی

همراه من؛ دوستم خاله الهام که اولش همکارم بود و الان دوست صمیمیم هست فرزند دومش رو 6 ماهی می شد که به دنیا آورده و من شرمنده اش شدم و شش ماه بود که به دیدنش نرفتم. البته دو تا از همکارام معطلم کردند به هر حال عادت ندارم که تبریک مناسبت های دوستام رو تعویق بندازم به خصوص خاله الهام که موقع تولد شما با وجود اینکه آرتین رو باردار بود سریع به دیدنت اومد. بالاخره پنج شنبه یعنی 11/7/ بود که به خاله گفتم که من و مهراد ساعت 11 میایم. روز قبل ی دست بلوز و شلوار خوشگل برات خریدم.داشتیا ولی از این لباسها خوشم اومد و خریدم. دو تا هم عروسک برای تو و الینا. خلاصه پنج شنبه صبح کله سحر اول ناهار رو تهیه کردم چون می دونستم خاله الهام سخت...
13 مهر 1392

تولد چهارده ماهگی

سلام گل پسرم؛ دیروز ساعت 7/35 دقیقه رفتی تو چهارده ماهگی. قرار بود خاله ها پست رو بنویسند که انقدر درگیر ثبت نام دانشگاه شون هستند که وقت نکردند. خیلی زود داره دیر میشه. خیلی زود داری بزرگ و بزرگ تر میشی و میشی ی مرد بزرگ ی جوانمرد خوب و مهربون. وقتی خوابی به چشم های خوشگلت و مژه های بلندت نگاه می کنم و اشک تو چشمهام جمع میشه که چقدر زود داری بزرگ میشی. کاش زمان متوقف می شد و من و تو تو همین زمان می موندیم. هدیه خدا! بودنت در کنارم، نفس هات، خنده هات همه و همه من رو عاشق تر از قبل می کنه و هر روز بعد از ستایش خدا سجده شکر به جا میارم که من رو هم قابل مادر شدن دونست. گل پسرم شما دیگه تو این ماه : - کلمات بیشتری رو...
4 مهر 1392

مامان افسرده

این روزها، روزهای خوبی رو ندارم. همه جوره بهم ریختم.جسمم، روحم. دلم میخواد دیگه سرکار نرم و بشینم خونه تو رو بزرگ کنم. ولی بنا به خیلی دلایل این هم امکانش نیست. دوست دارم چند روز صبح به صبح از خواب بیداری  بشم با هم بریم بیرون، خرید، مهمونی و غروب هم بدون استرس و نگرانی غذا درست کنیم و با آرامش بخوریم . که به خاطر فشار کاری این هم نمیشه. ی وقتهایی آدم احساس می کنه دوست داره دور از هیاهو و آدم ها باشه و توی ی کلبه بشینم فقط با تو روزگار بگذرونم. هیچ کس دور و برم نباشه. آدم هایی نباشن که فقط به فکر ظاهر هستند و خودشون هم احساس می کنند که خیلی ظاهر دارند وقتی این ظاهر رو می شکافی ی اسکلت بی روح و بی احساس...
24 شهريور 1392

جواب آزمایش گل پسر

چهارشنبه 20/6 هم برای درمان سرماخوردگی که یک هفته ای ادامه داشت و هم برای نشون دادن جواب آزمایش یک سالگیت رفتیم مطب دکتر فتحی. طبق معمول بچه شیطونه مطب شما بودی و بقیه نی نی ها آروم تو بغل مامان و باباشون نشسته بودند. حتی اونهایی که از شما بزرگ تر بودند. پدرت گفت آخه اونها کوچیک ترند. گفتم به خدا اون موقعش هم وقتی وارد مطب می شد تا چشمش به کارتن تام و جری می خورد کلی قیل و قال راه می انداخت که انگار داستان تام و جری اون نوشته حالا با دیدن کارتن و تحریفاش داغ کرده. خلاصه با کلی سختی نگهت داشتیم چون خواب بودی و کفش هم نبرده بودم. وزنت خدا رو شکر کمی برگشت. بعد از سرماخوردگی که یک ماه پیش خورده بودی و کم شده بود وزنت شد:100/10 ...
24 شهريور 1392

لحظه هایی در سیزده ماهگی

این هم داماد کوچولو که تو عروسی پسردایی مامانم بوده. دامادیت رو ببینم مامان.(این بلوز رو وقتی ده روزت بود عمه جون برات آورد) سرگرمی این گل پسر قابلمه و آبکش و لگن هست. صبح به صبح میاد سر قابلمه های مامان جونش ببینه چیزی کم و زیاد نشده. وقتی ی روز از اداره اومدم باباجون گفت خیلی گریه کردی و تا مجبور شده تو رو بزاره تو تاب هولت بده تا بخوابی. وقتی این عکس رو دیدم کلی گریه کردم. که با رفتن به اداره همه رو تو زحمت انداختم حالا که باید مامان و بابام استراحت کنند بنده خدا وقتی از سرکار میاد تازه شما رو مراقبت می کنه و میخوابونه. بعد بعضی ها می شینن میگن خوش به حالت که میری سرکار. انگار که ی مشت تخمه میریزم تو جیبم و ...
24 شهريور 1392

عکس های آهار

این هم مهراد و خاله دوقلوهاش به ترتیب زینب و زهرا که به بودنشون واقعا برامون نعمته. جیگر اون چشم های سرماخورده ات مامانی خوبم ما لواسونیها به آب می گیم او (غلیظ) نمی دونم چرا مهراد هم به آب می گه او . در حالیکه ما از اولش هم به آب با زبون نی نی ها می گفتیم آبه . حالا الان هم نزدیک استخر هست و می گه : اوو این مهراد و پدرش     ...
24 شهريور 1392