مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

مجمه جهانی حضرت علی اصغر

یالاخره نوبت ما هم شد که گل پسرم رو ببرم به این مجمع هر سال که از تلویزیون همه مون می دیدیم هی می گفتیم آخی آخی چقدر نازند.خوش به حالشون. هیچ وقت فکر نمی کردم سال بعدش پسرم به دنیا بیاد و سعادت رفتن به این مراسم قسمت ما هم بشه. با اطلاع رسانی خاله مریم و رسانه ها متوجه شدیم که جمعه 8/8/91 این مراسم آغاز میشه. خاله مریم گفته بود پارسال 30/6 صبح که رفته بود جا نبود بهم گفت اگر زود رفتی برای ما هم جا بگیر. خلاصه که خاله ها از شب قبل آمدند خانه ما. شب تازه نیم ساعت بود خوابم برده بود که ساعت زنگ زد . مونده بودم بریم یا بگیرم بخوابم. به هر حال تو دلم گفتم بلند شو تنبل بعدا دلت می سوزه هااااا. بالاخره ساعت 6...
5 آذر 1391

چهار ماهگی

حرفهای ما هنوز نا تمام تا نگاه می کنی وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش از آنکه با خبر می شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود ای آی دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می شود گل پسرم جمعه رفت تو چهار ماهگی. به قول مرحوم قیصر امین پور چقدر زود دیر می شود.خیلی زود گذشت. هنوز نتونستم واکسن چهار ماهگیتو بزنم چون جمعه رفتی تو چهار ماه و شنبه و یک شنبه هم که ایام سوگواری امام حسین بود. قرار شد دوشنبه ببرمت برای زدن واکسن. گل مامان: دیگه اطرافیانت رو میشناسی و تو محیط های غریب و آدم های جدید غریبی می کنی. دیگه من رو قشنگ تشخیص میدی بلند بلند می خندی تعداد لباسهایی که برات کوچک میشه ...
5 آذر 1391

یک قدم تا چهارماهگی

ای جونم مامانی من. وای چقدر این شعر مرحوم قیصر امین پور رو دوست دارم :چقدر زود دیر می شود.متن کاملش رو قشنگ حفظ نیستم از پدرت باید بپرسم بزارم تو وبت. امروز تو خونه تهنا بودیم. مامان جون برای بردن آزمایشش رفته بود پیش دکتر. زحمت کشیدی فقط برای چهل و پنج دقیقه خوابیدی. من هم ذوق کردم و به کارهای اینترنتیم رسیدم. بعد که بیدار شدی. انواع صداها و شکلکها رو درآوردم تا سرگرم باشی. تازگی ها عاشق این شدی که راهت ببریم. بعد بلند شدیم و اقصا نقاط خانه مامان جون رو گشت زدیم! بعد آواردمت جلوی تلویزیون خیلی برام جالب بود. مجری برنامه رو که می دیدی هی می گفت اه اه . چند بار خواستم ی دستی با موبایل عکس متعجبت رو بندازم که بزارم تو و...
27 آبان 1391

روزهای بارونی

این هفته همش از صبح تا شب و از شب تا صبح بارون بارید. سه شنبه که پدرت آمد دنبالمون شدیدا بارون می بارید. خوب شد کاوربارون کالسکه اتو برده بودم وگرنه خیس خیس میشدی. وقتی داشتیم میرفتیم خونه هم کاورتو گذاشتم هم ی شال هم از مامان جون گرفتم انداختم رو کالسکه محظ احتیاط که خیس نشی. نمی دونی با چه وضعی رفتیم خونه. خوبه حالا تا خونه 10 دقیقه راهه وگرنه هیچی. پدرت ی چتر داشت که گرفته بود رو سر خودش! من هم شالم رو دولا کردم انداختم رو سرم  تا وسطای راه گفتم نه الان میگه بیا زیر چتر دیدم زهی خیال باطل .  وسطای راه اون چتره اومد رو سر شما.البته روی کالسکه شما. بعد رسیدیم تو شهرکمون چون سر بالایی خیلی زیاد بود. پدری با مهرا...
27 آبان 1391

اولین تولد

شنبه ای تو خونه تنها بودم. مامان جون رفته بود خونه دوستش(دوره شون بود)خاله ها مدرسه بودند و من هم شما رو پام بودی و مثلا خوابیده بودم که یهو تلفن زنگ زدم. در این مواقع دوست دارم تلفن رو بردارم و هر چی .... بلدم بگم. آخه چکار کنم شبها که خواب ندارم تا میام خواب ببینم آقا شیر میخواد.وای که چقدر دوست دارم ی روز بخوابم و خواب ببینم. خلاصه که تلفن رو جواب دادم دیدم دوست خاله ها هست. بعد از احوالپرسی می دونی چی گفت؟وایییییییی جشن تفلد و قبولی در دانشگاه دعوت کرده بود. بنده خدا حالا نمی دونم تعارف کرد یا نه واقعیت بود من هم دعوت کرد. (البته پارسال هم رفته بودماااااا)خلاصه کلی ذوق کردم.آخه خیلی حوصلم سر رفته بود.خدا رو شکر تلفن این دفعه خ...
22 آبان 1391

هفته ای که گذشت

در هفته ای که گذشت : یک شنبه بردمت دکتر فتحی.صبح ساعت هفت بلند شدیم که آژانس بگیریم و دوتایی بریم دکتر فتحی(پزشک اطفالت). همیشه ی جوری میرفتیم که ساعت هفت و بیست دقیقه پشت در دکتر بودیم ولی چون آژانس طبق معمول به جای پنج دقیقه بعد که گفت میاد نیم ساعت بعد اومد ساعت هشت رسیدیم اختیاریه که باعث شد ی کم نسبت به همیشه کارهامون دیر انجام بشه. اول ترسیدم منشی دکتر بگه قبول نمی کنیم. ولی من هم مثل پر روها اول ی سلام صمیمی کردم و بعد ی لبخند ژکون زدم و بعد با پررویی شماره پرونده ات و گفتم و نشستم.(چه کنیم دیگه ی جاهایی پررویی نیاز هست) بعد از گرفتن وزن و دور سرت و قدت رفتیم پیش دکتر.خواب بودی و وقتی دکتر چوب بستنی! رو کرد تو دهنت گریه ...
20 آبان 1391

عید غدیر

سه شنبه شب طبق معمول هر هفته پدرت آمد دنبالمون و رفتیم خانمون. البته قرار بود بریم خانه مامان طاهره، که پاشون درد می کرد دیگه مزاحمشون نشدیم. پنجشنبه غروب بود که ناگهان این دست درد هر ساله شروع کرد به درد. یک شنبه با مامان جون رفته بودم دکتر و یک سری آمپول داده بود ولی موقتی دردش آروم شده بود . پنج شنبه هم دردش ول کنم نبود. واقعیتش دکترها ی سری گفتند این کیست روی مچم رو باید دربیارم یک سری هم گفتند دربیاری دوباره تولید میشه. خلاصه که پدرت گفت بلندشو بریم دکتر حاضر شدم گفت به مامان جون بگو بیاد مهراد رو مراقبت کنه تا ما بریم درمانگاه. خلاصه که مامان جون مهربون اومد و شما رو نگه داشت و ما رفتیم آمپول زدیم. جمعه&n...
13 آبان 1391

مهمانی خانه کیمیاجون

امروز بالاخره تونستیم با مامان جون و شما بریم خونه خاله بهار و کیمیا جون. کیمیا دختر خاله بهار تک فرزند هست و عاشق نی نی. یک ماه و نیم پیش که برای دیدن شما به خونه ما اومدند. خیلی بهش خوش گذشت و خیلی هم خوب مراقب شما بود. اون دفعه از من قول گرفت که برم خونشون تا با شما بازی کنه. هی این هفته و اون هفته می شد. تا اینکه جمعه به خاله بهار(همکارم)پیامک دادم که ما شنبه میایم. خلاصه که دیروز حمام بردمت و امروز از ساعت یک حاضر شدیم تا سه راه بیفتیم. آژانس رو خبر کردیم و با مامان جون راه افتادیم.ولی بارندگی شدید بود و خیلی دیرتر از حد انتظار رسیدیم. از موقعی که رسیدیم کیمیاجون گفت خاله کی میرید؟ دختر مهربونمون دلشوره...
6 آبان 1391