مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

شش ماهگی

پسر گلم. شش ماه گذشت. شش ماه از شیرین ترین عمرم گذشت. مادر بزرگ مهربونم رو خدا رحمتش کنه. جمله ای بهم گفت که بعد از 7 ماه از فوتش همیشه تو گوشم زنگ میزنه. همیشه وقتی بهش میگفتم: مادر چقدر دلت شور میزنه؟میگفت بزار مادر بشی. مادر نیست تا ببینه مادر شدم. و چقدر مادر شدن سخته. فهمیدم باید از خودت بگذری. تا آرامش رو به عشقت، نفست و همه زندگیت برسونی. هیچ وقت تو دوران بارداریم برام مهم نبود بچه ام شبیه من باشه یا شبیه پدرش. برام مهم بود سالم باشه و باشه. باشه تا زندگیمون رو رنگین کمونی کنه. خدایا شکرت از بودن پسر گلم تو زندگیمون شاکرت هستیم. باز هم این ماه روز رفتنم به بیمارستان رو مرور کردم. هر چند آخرا زیاد دوران خوبی نداشتم . خدایا کمک کن...
3 بهمن 1391

مهمونی

هفته پیش یعنی چهارشنبه خونه خاله زهره (دختر خاله من) دعوت داشتیم. از شب قبل همه چیز شما رو آماده کرده بودم مبادا چیزی یادم بره.چهارشنبه ظهر باباجون اومد دنبالمون و با مامان و خاله ها راهی شدیم. وسط راه یادم افتاد که گوشیمو نیاوردم باباجون خواست دنده عقب بیاد یهو شما جیغ زدی دَ دَ گفتم باشه مامان. خونه خاله زهره بچه هم سن شما نبود و آتنا جون بیشتر با زینب و زهرا بود. علی اکبر هم کمی حال ندار بود.شما هم یا پیش دایی محمدرضا بودی یا پیش مامان و خاله اعظم گلم. شب هم پیش خاله زهره بودیم. ی مسئله جالب اینکه نسبت به دو ماه پیش کلی تغییر اخلاق دادی. قبلا هر کی برات ادا در میاورد می خندیدی ولی الان شدی پدر دومت. همین طور که پدرت جدی هست ...
30 دی 1391

درد دل مادرانه

یواش یواش باید آماده بشم برای رفتن به اداره. چند روز پیش بود که داشتم به دورانی که با هم می رفتیم اداره فکر می کردم.یادش بخیر. اوایل صبح ها که ساعت 30/6 صبح که بلند میشدیم ی کم تهوع داشتم اون هم چون ی نازنینی تو وجودم داشت رشد می کرد. بدو بدو از خونه می زدیم بیرون اوایل از پل هوایی که می رفتیم خیلی برام سخت بود و بعدش دکتر از این کار منعم کرد و بعدش با چه حول و هراسی از وسط اتوبان می دویدیم. چون راهی به جز وسط اتوبان نداشتیم. یادمه که یک بار ماشین بهم زد راننده بیچاره تا خواست بهم چیزی بگه وقتی دید باردارم دلش به حالم سوخت.اون تو بودی که امید رو تو وجودم روشن کردی. بعد با استرس ماشین سوار می شدیم تا دیر به اداره نرس...
22 دی 1391

چکاپ ماهانه

امروز بالاخره بعد از پنج ماه و نیم موفق شدیم با پدرت بریم پیش دکتر اطفالت (دکتر فتحی).آخه دکتر 10 روزت بود که گفت دفعه بعد با پدرش بیا. پدرت هم زود گوش داد بعد از پنج ماه و نیم اومدددددددددددد. صبح ساعت 30/6 که خواستم پوشکت رو تعویض کنم بیدار شدی و بلند بلند حرف می زدی. همیشه بدون زنگ زدن به دکتر زود میرفتم ولی ترسیدم بعد از تعطیلی شنبه(به خاطر آلودگی هوا) دکتر نباشه بنابراین اول زنگ زدم و بعد رفتیم. مطب خیلی شلوغ بود. خیلی خوشحال بودی. به نظرم به خاطر این بود که دو و برت نی نی زیاد بود مطب رو گذاشته بودی رو سرت.بس که حرف میزدی. من نمیدونم چرا وقتی میری مطب دکتر فتحی این کارها رو میکنی. کارتون تام و جری رو طوری نگاه میکر...
19 دی 1391

دومین گریه

فکرشو کن که مامانت برای دومین بار گریه اش دراومد. اولین بار زمان ختنه کردنت بود. و حالا دومین بار: پنج شنبه غروب بود که با هم رفتیم خونه مون. پدرت سرماخوردگی شدید داشت و دو روز ما نرفتیم خانه که بهتر بشه و سعی می کرد بهت نزدیک نشه تا شما سرماخوردگی نگیری. از غروب پنج شنبه مدام گریه می کردی. البته از واکسن 4 ماهگی که گریه هات شروع شد هنوز ادامه داره. اون پسره خوبی که رو پا میخوابید دو ماه هست که باید راهش ببریم بخوابه. خلاصه که وقتی رسیدیم خونه هم گریه می کردی. هر طور بود تا ساعت 30/11 سرگرمت کردم. ولی از یک ربع بعدش شروع کردی گریه شدید. شدید میگم شدید میشنوی. بدون وقفه. گفتم شاید گرسنه اته. شیر دادم قط...
17 دی 1391

تولد پنج ماهگی

عزیز دلم پسر خوبم تولد پنج ماهگیت مبارک باشه عشقممممم امروز ساعت 35 : 7 گل پسرم پنج ماهش تموم شد و رفت تو شش ماهگی امروز خونه مامان طاهره (مادر پدرت) هستیم. صبح مامان جون زنگ زد و تولد پنج ماهگیت رو تبریک گفت. گل پسرم دیگه: 1- تمام اطرافیانش رو تشخیص میده. جهت اطلاع که خانم ها خیلی رابطه ات خوبه و با آقایون رابطه خوبی نداری و باید چند ساعتی بگذره تا دوست بشی.مثلا دو روز پیش که آمدیم خانه مامان طاهره ساعتی طول کشید تا با عمو امیر دوست شدی. 2- دو روزی هست که اندازه یک قاشق چای خوری بهت آب پرتقال و خیلی کم سیب میدم. 3- به کمک اطرافیان می نشینی.بیشتر دوست داری بشینی تا روی دست مثل ماه های گذشته بخوابی. 4- من رو ک...
3 دی 1391

اولین برف زندگی گل پسر

گل پسرم! امروز جمعه که قرار بود مثل هر هفته بیایم خانه مامان جون از صبح بارون بارید. پدرت عجله داشت و زودتر رفت و قرار شد ما خودمونیم بریم. اول میخواستم اصلا نیایم خانه مامان جون و امشب رو تنهایی به سر کنیم. ولی ساعت 8 دیدم خیلی حوصله ام سر رفته تصمیم گرفتم که بریم خانه مامان جون. لباس هات و به تن کردم که تازگی ها هم موقع لباس تن کردن گریه سر می دی. بعد هم سوار بر کالسکه ات شدی و راننده ات که من باشم رونده امت. راننده بودن افتخار من هست خلاصه که بیرون خیلی خیلی سرد بود. من سینوزیت دارم و یادم رفت کلاهم رو سرم کنم و شالم هم انداختم رو شما و با همون روسری راه افتادیم. وسطهای راه چنان روسری رو آورده بودم جلو که هر کس از بغل...
25 آذر 1391

بدخوابی

خیلی حالم گرفته است. خیلی پسر خوبی هستی هااااا ولی نمی دونم چرا جدیدا انقدر گریه می کنی. از بعد از واکسن چهارماهگیت تمام عادت های خوابت تغییر کرد. اول خواستم بد عادت نشی نشد. با هر کسی مشورت کردم از این کار بر حذرم کردند. انقدر ی شب بد خوابیدی و تمام صورتت رو خواروندی که مامان و باباجون گفتند ببرمت دکتر. خانم دکتر بنی هاشمی از دکترای خوب درمانگاه هست گفت هیچیت نیست خدا رو شکر و خارش صورتت بخاطر همون آلرژی هست که ادامه پیدا کرده. خلاصه برای خواب ظهر و شبت باید کلی راهت ببریم تا بخوابی. مدام غر غر میکنی. مدتی پیش با عروسکهاتو و جغ جغ سرگرم میشدی الان حتی اونها رو هم دوست نداری. از جمعه که آمدیم خانه مامان جون ی شب که کلی گ...
19 آذر 1391

مشکلات 4 ماهگی

ای داد از دست این کوشولوهاااااا. دوشنبه با خاله زهرا رفتیم درمانگاه مینی ستی برای زدن واکسن4 ماهگی. اولش کلی می خندیدی. آخه خبر نداشتی چی منتظرته. از خاله خواستم حواست رو پرت کنه . که انقدر زود این کار رو کرد که کار از کار گذشته بود و چشم های ناز مهرادم حسابی بارونی شده بود. بمیرم مامان همه اینها برای سلامتیت لازمه. دو روز تب داشتی. چون بد قلق شده بودی مجبور بودم راهت ببرم تا بخوابی. تا اینکه شد سه شنبه و سر و کله ی پدرت پیدا شد.( مسئول لوس کردن آقا مهراد) یکی دو شب تو خونمون خیلی گریه می کردی. شک کردم که شاید دلت درد میکنه یا مریض شدی. بنابراین راهت می بردیم تا بخوابی. حتی شیر هم نمی خوردی.قنداق و که با عرق نع...
11 آذر 1391