مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

دعا می کنیم؟

امروز برای تمام اون خانم هایی دعا کنیم که قادر به مامان شدن نیستند. ی همکار تو اداره دارم اسمشون مریم هست یک سال جلوتر از من ازدواج کرده قادر به مامان شدن نیست خیلی خیلی براش دعا کن. از وقتی مامان شدم این خانم ها رو خیلی بیشتر درک میکنم. خدایا! همه زوج های کل دنیا رو که قادر به نی نی دار شدن نیستند رو نی نی دار کن . نمی دونم شاید باید این زوج ها باشند تا اون نی نی هایی که مادر پدر ندارند تو شیرخوارگاه هستند دارای خانواده بشند
30 بهمن 1391

روز عشق

مهراد جونم عاشقانه دوستت دارم. 26 بهمن روز عشق به قول معروف ولنتاین بود. ما هم چون پدر یک شنبه یعنی 29 بهمن که عشق ایرانی هست و پدر نبودند پنج شنبه جشن گرفتیم و البته ی کادوی کوچک برای شما و پدر تهیه کردم. البته یواش یواش به پدر گفتم ولنتاین هست میدونی که پدر ادبیاتی هستند و تعصب رو روزهای اصیل ایرانی حق هم دارند 23 سال درس خوندند الکی که نیست. مهراد جان امسال عشق رو ی جور دیگه شناختم. عشق مادر و فرزند واقعا عشق دیگه ای هست. هر روز هر ساعت، هر دقیقه و ثانیه ام رو عاشقانه میگذرونم. الان عشق مامانم رو میفهمم. که چطور با پا دردش وقتی میگرنهای هر روزم نصف شب میگرفت چطور تو سرما و گرما دنبالم میاومد و تا آخرین قطره های سرم موهامو نوا...
27 بهمن 1391

اولین سفر

گل پسرم به سلامتی رفت اولین سفر و برگشت. چهارشنبه قرار بود بریم خونه مامان طاهره.ساعت یک دیدم پدرت زنگ زد که رفتنمون کنسل شد.علت رو جویا شدم گفت مامان طاهره اینا میخوان برند ارومیه چون عمه(عمه پدرت) از مکه میخوان بیان.به شوخی گفت میخوای بریم ارومیه؟گفتم بریم. گفت برو بابا کلاس دارم نمیشه. آخه میدونی من عاشق سفرم.خیلی مسافرت رو دوست دارم.پدرت که اون طوری گفت دیگه ول کنش نشدم.بالاخره موفق شدم و راضی شد و من عجله ای آرایشگاه رفتم و ساک رو آماده کردم و راهی اسلامشهر شدیم.فردا صبح زود راه افتادیم. ساعت 30/7 شب ارومیه رسیدیم.درست 30/13 ساعت تو راه بودیم.راه طولانی هست ولی عشق دیدن عمه باعث شد دوری راه به چشم نیاد. نمیدونی عم...
23 بهمن 1391

مناسبت های بهمن ماه

آخه اومدم زرنگی کنم نمیدونم چرا نشد؟ دو هفته پیش مناسبت های بهمن ماه رو جلوتر گذاشتم تو سیستم تا خودش در موقع مقرر بیاد تو وبلاگت نشد که نشد. البته شدآآ ولی رفت تو صفحه های دو و سه اگر قبول ندارید برید ببینید!! حالا الان تبریک میگیم یهویی : 1- تولد خاله زینب و زهرا و سالگرد ازدواج مامان جون و باباجون(مامان و بابای من) 11بهمن ماه بود که گذشت و تبریک ی عالمه. 2- تولد بابا بهمن بود البته 15 بهمن . باباجون امیدواریم شاد باشی جیبت پر پولهای زیاد باشه و تا سال دیگه حداقلش 3 تا کتاب خوشگل چاپ کنی. و آرزوی مامانم رو عملی کنی. 3- تولد دخترعمه خوشگلت یعنی صدف جون هست. که البته صدف جون ارومیه هست و ما از دیدارش محروم. هیچ...
16 بهمن 1391

تولد صدف جون

امروز هم تولد صدف جون(دخترعمه مهراد)هست. الهی قربونش برم که امروز تولدش و ما از دیدنش محروم. آخه صدف جون تو ارومیه زندگی می کنند. امسال هم که کلاس اولی هست و نمی تونست بیاد تهران. صدفی خیلی دلمون برات تنگ شده اندازه نوک سوزن. مهراد جون همیشه وقتی می خوابی یاد صدف میافتم. البته باباجون و مامان جون اینها هم میگن مهراد کپی صدف هست. همیشه تو این مدت 5 سال از خدا میخواستم بهم ی بچه مثل صدف بده. چون خیلی مودب و مهربون هست. دلمون برات ی ریزه شده صدف عزیزم. امیدواریم همیشه خوب و سلامت و تو درسهات نمره عالی باشی. عزیزم ...
16 بهمن 1391

تولد خاله زینب و زهرا

گل پسرم بهمن ماه، ماهی هست پر از شادی و خبر های خوب . اولش امروز هست که مصادف هست با تولد خاله زینب و زهرای مهربون . امیدواریم خاله ها همیشه خوش و خوشبخت و موفق باشید. بزرگترین آرزومون قبولی شما در کنکور امسال هست. الهی آمین و بعدش باز هم امروز سالگرد ازدواج مامان جون و باباجون هست که از خدا میخواهیم همیشه خوش و خرم و سلامت باشند. الهی آمین ...
13 بهمن 1391

هفته کاری

یک هفته از رفتن به اداره ام گذشت. شنبه و یک شنبه مشکلی نبود و راحت پیش مامان جون بودی. بالاخره نمیشه گفت سخت برای مامان جون نبود مطمئنا بوده ولی بنده خدا هیچی که نمیگه. متاسفانه دوشنبه صبح که از خواب بلند شدم برای آماده شدن به اداره. باباجون گفت مامان جون رو دیشب برده بیمارستان سرم زده. گفتم چرا؟!؟! گفت : معده درد شدید داشته. خیلی ناراحت شدم. آخه شب قبل هم خودم ناخوش احوال بودم. نمی دونم بخاطر غصه های اخیر بخاطر تنها گذاشتن شما یا چیز دیگه ای بود که فشارم شدید پایین بود. شب که شما نمیخوابیدی مامان جون اومد و با صبر و تحمل زبان زد همیشگیش شما رو خوابوند و وقتی بیدار شدم بهت شیر بدم دیدم خوابی. صبح با شنیدن این خبر میخواستم نر...
13 بهمن 1391

روز اول کاری

عشقم امروز اولین روز کاری بود و من باید میرفتم اداره. دیشب خیلی شب سختی داشتم. دیگه کی پیش میاد حتی برای یک هفته کامل پیش تو باشم؟ یک ساعت فقط دیشب که تو خواب بودی غرق بوسه ات کردم و اشک ریختم. تو خواب رفته بودی و  من خوابم نمی برد. صبح ساعت 30/6 بلند شدم و حاضر شدم و شیر شما هم ریختم تو شیشه داغ کردم گذاشتم پیش مامان جون. اومدم به شما شیر بدم که یهو فهمیدی لبت رو باز کردی.اشک تو چشمام جمع شده بود.(حتی الان که دارم تایپ میکنم)آروم بلندت کردم بردم پیش مامان جون. وقتی اومدم بیرون. من و آسمون بارونی بودیم. بغل در بغل ابرها میگریستم. چقدر من خودخواهم. برای اینکه حس مادریم تامین بشه تو رو به دنیا آوردم و حالا میزارم...
7 بهمن 1391