مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

اولین مهمونی دوتایی

همراه من؛ دوستم خاله الهام که اولش همکارم بود و الان دوست صمیمیم هست فرزند دومش رو 6 ماهی می شد که به دنیا آورده و من شرمنده اش شدم و شش ماه بود که به دیدنش نرفتم. البته دو تا از همکارام معطلم کردند به هر حال عادت ندارم که تبریک مناسبت های دوستام رو تعویق بندازم به خصوص خاله الهام که موقع تولد شما با وجود اینکه آرتین رو باردار بود سریع به دیدنت اومد. بالاخره پنج شنبه یعنی 11/7/ بود که به خاله گفتم که من و مهراد ساعت 11 میایم. روز قبل ی دست بلوز و شلوار خوشگل برات خریدم.داشتیا ولی از این لباسها خوشم اومد و خریدم. دو تا هم عروسک برای تو و الینا. خلاصه پنج شنبه صبح کله سحر اول ناهار رو تهیه کردم چون می دونستم خاله الهام سخت...
13 مهر 1392

تولد چهارده ماهگی

سلام گل پسرم؛ دیروز ساعت 7/35 دقیقه رفتی تو چهارده ماهگی. قرار بود خاله ها پست رو بنویسند که انقدر درگیر ثبت نام دانشگاه شون هستند که وقت نکردند. خیلی زود داره دیر میشه. خیلی زود داری بزرگ و بزرگ تر میشی و میشی ی مرد بزرگ ی جوانمرد خوب و مهربون. وقتی خوابی به چشم های خوشگلت و مژه های بلندت نگاه می کنم و اشک تو چشمهام جمع میشه که چقدر زود داری بزرگ میشی. کاش زمان متوقف می شد و من و تو تو همین زمان می موندیم. هدیه خدا! بودنت در کنارم، نفس هات، خنده هات همه و همه من رو عاشق تر از قبل می کنه و هر روز بعد از ستایش خدا سجده شکر به جا میارم که من رو هم قابل مادر شدن دونست. گل پسرم شما دیگه تو این ماه : - کلمات بیشتری رو...
4 مهر 1392

مامان افسرده

این روزها، روزهای خوبی رو ندارم. همه جوره بهم ریختم.جسمم، روحم. دلم میخواد دیگه سرکار نرم و بشینم خونه تو رو بزرگ کنم. ولی بنا به خیلی دلایل این هم امکانش نیست. دوست دارم چند روز صبح به صبح از خواب بیداری  بشم با هم بریم بیرون، خرید، مهمونی و غروب هم بدون استرس و نگرانی غذا درست کنیم و با آرامش بخوریم . که به خاطر فشار کاری این هم نمیشه. ی وقتهایی آدم احساس می کنه دوست داره دور از هیاهو و آدم ها باشه و توی ی کلبه بشینم فقط با تو روزگار بگذرونم. هیچ کس دور و برم نباشه. آدم هایی نباشن که فقط به فکر ظاهر هستند و خودشون هم احساس می کنند که خیلی ظاهر دارند وقتی این ظاهر رو می شکافی ی اسکلت بی روح و بی احساس...
24 شهريور 1392

جواب آزمایش گل پسر

چهارشنبه 20/6 هم برای درمان سرماخوردگی که یک هفته ای ادامه داشت و هم برای نشون دادن جواب آزمایش یک سالگیت رفتیم مطب دکتر فتحی. طبق معمول بچه شیطونه مطب شما بودی و بقیه نی نی ها آروم تو بغل مامان و باباشون نشسته بودند. حتی اونهایی که از شما بزرگ تر بودند. پدرت گفت آخه اونها کوچیک ترند. گفتم به خدا اون موقعش هم وقتی وارد مطب می شد تا چشمش به کارتن تام و جری می خورد کلی قیل و قال راه می انداخت که انگار داستان تام و جری اون نوشته حالا با دیدن کارتن و تحریفاش داغ کرده. خلاصه با کلی سختی نگهت داشتیم چون خواب بودی و کفش هم نبرده بودم. وزنت خدا رو شکر کمی برگشت. بعد از سرماخوردگی که یک ماه پیش خورده بودی و کم شده بود وزنت شد:100/10 ...
24 شهريور 1392

لحظه هایی در سیزده ماهگی

این هم داماد کوچولو که تو عروسی پسردایی مامانم بوده. دامادیت رو ببینم مامان.(این بلوز رو وقتی ده روزت بود عمه جون برات آورد) سرگرمی این گل پسر قابلمه و آبکش و لگن هست. صبح به صبح میاد سر قابلمه های مامان جونش ببینه چیزی کم و زیاد نشده. وقتی ی روز از اداره اومدم باباجون گفت خیلی گریه کردی و تا مجبور شده تو رو بزاره تو تاب هولت بده تا بخوابی. وقتی این عکس رو دیدم کلی گریه کردم. که با رفتن به اداره همه رو تو زحمت انداختم حالا که باید مامان و بابام استراحت کنند بنده خدا وقتی از سرکار میاد تازه شما رو مراقبت می کنه و میخوابونه. بعد بعضی ها می شینن میگن خوش به حالت که میری سرکار. انگار که ی مشت تخمه میریزم تو جیبم و ...
24 شهريور 1392

عکس های آهار

این هم مهراد و خاله دوقلوهاش به ترتیب زینب و زهرا که به بودنشون واقعا برامون نعمته. جیگر اون چشم های سرماخورده ات مامانی خوبم ما لواسونیها به آب می گیم او (غلیظ) نمی دونم چرا مهراد هم به آب می گه او . در حالیکه ما از اولش هم به آب با زبون نی نی ها می گفتیم آبه . حالا الان هم نزدیک استخر هست و می گه : اوو این مهراد و پدرش     ...
24 شهريور 1392

سفر به آهار+ سرماخوردگی

گل پسرم ببخشید که نمی تونم تند تند بیام. هم به خاطر مشغله کاری که وقتی از سرکار میام باید بعد از بیداری شما سریع بریم خونه و غذایی مهیا کنیم و هم اینکه حال جسمیم بعد از اون جریان های دو ماه پیش اصلا مساعد نیست. و اگر الان رو پا هستم عشق به تو هست. به هر حال : پنج شنبه 15/6 بود که با دعوت خاله معصومه (خاله من)که جزء خاله های خوبم هستند به اوشان روستای آهار رفتیم. متاسفانه شما دوباره سرماخورده بودی این دفعه هم حال زیاد خوبی نداشتی. نمی دونم چرا این قدر تند تند سرما می خوری البته ی علتش هم به خاطر ضعیف شدن من هم هست که به دنبال اون شیرم هم دیگه قوت سابق رو نداره.چهارشنبه شب به همراه پدرت رفتید درمانگاه محل. این بار آبریزش بینی ...
24 شهريور 1392

سالگرد با هم بودن

٨ شهریور ماه مصادف هست با سالگرد ازدواج من و پدرت. 6 سال تمام شد و ما وارد هفتمین سال با هم بودن شدیم. 6 سال با مردی از جنس مطالعه و تفکر و پژوهش آشنا شدم. وقتی پدر دکترا گرفت بهش گفتم آخیش دیگه مطالعه و خرید کتاب تعطیل شد دیگه . ی نگاه تعجب انگیز کرد و گفتم: نه دیگه تعطیل تعطیل که کمتر شد و دوباره نگاه کرد و گفت: سحر خانم من تمام زندگیم با مطالعه بوده و اگر یک روز مطالعه نکنم(البته بازی کامپیوتری هم کنارش)نمی تونم باشم. و اونجا بود که به پدرت حسرت خوردم که خوش به حالش که از تمام زندگیش بهترین استفاده رو کرده و بهترین کتاب های دنیا رو خونده. امیدوارم روزی که تو بزرگ شدی اهل مطالعه باشی و یک دانشمند جوانمرد بشی. و همچ...
9 شهريور 1392

تولد سیزده ماهگی

با اندکی تاخیر تولد سیزده ماهگیت مبارک باشه عشقم. این ماه هم به سلامتی و خوشی فقط با اندکی سرماخوردگی به خوبی به اتمام رسید. دیگه شما: 1- فعلا همون 8 عدد دندون رو داری . 2- خیلی راحت راه میری و حتی می دوی . 3- کلماتی که می گی: ادَه. دده. جیزه. آجی(خاله زینب و زهرا). به به. آ (آب،آقا).می می (شیر). تا تا(یعنی تاب تاب خوردن) 4- وقتی می گیم نماز بخون سریع به حالت رکوع و سجده دولا میشی. 5- در کنارش نای نای هم می کنی 6- دست دادن یا به قول معروف یالا هم می دی 7- دده رو کامل می شناسی . 8- سرگرمی دائمیت استفاده از قابلمه و تابه و کابینت های آشپزخونه هست. 9- عاشق آب بازی کردن هستی دیگه اینکه در کل ش...
9 شهريور 1392