بالاخره خاله مریم و خاله مرجان دوستان خوب من بعد از 14 ماه از تولد شما که می خواستند بیان دیدنت طلسم شکست و اومدند. چهارشنبه خاله مریم بهم پیامک زد که میان و بعد از کلی اصرار راضی شدند ناهار در خدمتشون باشیم.من هم بعد از اتمام ساعت کاری رفتم خونه و به ی سری کارام رسیدگی کردم. فردا صبح پنج شنبه هم از ساعت 8 صبح مشغول به تهیه ناهار شدم. چون دوست داشتم تو دوره های بعد بقیه اذیت نشن چلو مرغ و سوپ و ژله گذاشتم. پدر هم از صبح زحمت نگهداری شما رو کشید. به خاله مریم پیامک زدم تو راهید گفت آره. تو دلم گفتم از پیروزی تا اینجا چون قرار بود با مترو بیاد خیلی راهه و واسه خودم یواش یواش کار می کردم که ساعت ده و نیم پدر گفتند که اف اف زنگ میز...