مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

من و گل پسر

ی روزهایی که تنهایی و دوتایی با همیم آنقدر بهم کیف میده که دوست. ندارم اون روز شب بشه جمعه 18 بهمن تنها بودیم من هم از فرصت استفاده کردم کمی گل و رویکردها برای عید شستم وقتی گلها رو بردم حمام کمکم کردی بعد از شستن من یکی یکی میبرید رو پارچه تو اتاق مینداختی  بعد هم دوتایی رفتیم از سوپرمارکت از سر کوچه خرید کردیم اونجا همونطوری که بغلم بودی شیر را رو که برمیداشتم شما هم کمک میکردی نگه میداشتیم وقتی می‌گفتم مهراد نیافته می‌گفتی : چش چش وقتی اومدم حساب کنم فروشنده بهت گفت: عمو چقدر به به داری گوگولی و تو جدی بدون لبخندی حتی نگاهش کردی( شاید طلبی داشتی من بیخبر بودم:-)) خلاصه وقتی رسیدیم خونه دیدم میگی ماما عمو گی گی و ا...
24 بهمن 1392

گذران ایام

سلام گل پسرم روزها از پی هم میگذره و من شاهد بزرگتر شدن تو هستم  با نزدیک شدن به پایان سال مشغله کاریم زیاد شده و متاسفانه هم کمتر وبلاگی آپ میشه و هم مثل همیشه شرمنده دوستای وبلاگی شدم آنقدر بزرگ شدی که: به اوف دیگه جوف نمیگیرد با وسایل بزرگترها بیشتر بازی میکنی کمک دستم شدی درما بالاتر رفته متاسفانه دچار دیسک و گرفتگی رگ سیاتیک شدم و وقتی میخوای بغلت کنم میگم اونم قبول میکنی برای اینکه به خواسته ات برسی ی چی آخر اسم فرد بیزاری مثلا ماماجی دیگه علاقه پیدا کردی وسایل رو باز کنی و توش رو بفهمی چطور بسته شده مثل ماشین و تو الان در آستانه نوزده ماهگی شانزده مروارید داری وقتی میبینی من یا دیگران ...
24 بهمن 1392

18 ماهگی

سلام مهراد جان من خاله زینب تازگیا به دلیل مشغله زیاد مامان سحر پست گذاشتن در وبلاگتو به عهده گرفتم ....شما 3بهمن وارد 18ماهگی شدی پسر گل 18ماهگیت مبارک.... شما اقاپسر گل شیطون خاله ها یواش یواش و آسه آسه داری شروع به صحبت کردن میکنی و کارای مارو تقلید میکنی... شما مهراد خان دیگ به جارو برقی میگی:جا و بب(که خیلی جالب تلفظ میکنی) به باباجون یعنی بابامرتضی بابای مامان سحر میگی:باباجی به گربه:پیشی (در مواردی که ما دوست داریم این کلمه رو دوباره تکرارکنی وووبه شما میگیم مهراد دوباره تکرارکن ...شما هم گیج میشی و به پیشی میگی پیپی،خاله زهرا هم برای این که شما رو در هنگام بازی سرگرم کنه میگه:مهراد بگو پیشی پیشی رو از بیرون صدا...
7 بهمن 1392

تولد هجده ماهگی

سلام زیباترینم دو روز زودتر به پیشباز ماهگردت رفتیم چون پنجشنبه تولد دعوتیم شمادیگه خیلی خیلی شیرین شدی سعی میکنی هر چی ما میگیم رو با زبون شیرین بیان کنی. من عاشقتر و دیدارت از گذشته به تو می‌نگرم که چقدر عجولی برای بزرگتر شدن شما تو پایان هفده ماهگی: 1_ وقتی آب میخوری بهت میگم سلام بر حسین سینه میزنی 2- هنوز عادت شدیدت به شیر خوردن ادامه داره و من موفق به ترکش نشدم 3- هنوز بقابلمه های من علاقه داری با اینکه برات قابلمه اسباب بازی خریدم ولی به طبیعیشان بیشتر علاقه داری 4-به باباجون و پدرت میگی بابایی واقعا ما که بهت یاد ندادیم چطور بلد شدی نمیدونم 5- به من ومامان جون هم میگی: مامی این هم ما یادت ندادیم کلماتی که جدید ...
1 بهمن 1392

کتک زدن

مامان خوبم؛ مدتها پیش خیلی دست به زدن و گاز گرفتن داشتی. خیلی وقت گرفت تا بتونیم این عادت بد رو از سرت بندازیم. به این اعتقاد دارم که تو پسر هستی و نباید عادت های دخترونه داشته باشی. مثلا وقتی گریه میکنی سریع به حرفت گوش ندم. ولی اصلا نه من و نه پدرت از این حرکات خوشمون نمیاد. متاسفانه دوباره این عادت زشت بهت برگشته. به طوریکه چند روز پیش وقتی از اداره برگشتم دیدم صورت و دست های خاله زهرا رو تمام خش انداختی. انقدر ناراحت شدم. وقتی به پدرت هم گفتم بسیار ناراحت شد و دعوات کرد. به این اعتقاد نداریم که چون پسری باید کتک زدن رو یاد بگیری اون موقع میشه باعث دردسر و ناراحتی همه. حتی همه اونهایی که اعتقاد دارند که پسر با...
23 دی 1392

نه گفتن

گل پسر مامان ؛ مدتی هست که یاد گرفتی "نه" میگی. مثلا میگم مهراد غذا میخوری؟ نه. فقط ی کلمه. مهراد بیا بخواب . نه. عاشق این "نه" گفتنت هستم که یک کلامه. مثل همه مردها قد و یک کلامی دیگه. خیلی خیلی دوستت دارم گل پسرم ...
23 دی 1392

رفتن به شمال

6 آذر پنج شنبه به همراه خاله ها و باباجون و مامان جون به پیشنهاد پدر رفتیم ساری دیدن یکی از اقوام. و من فراموش کرده بودم که برات بنویسم. زحمت پست رو خاله زینب کشید. و من این دو خط رو اضافه کردم. حداقل نمیزارن رانندگی کنیم روی ماشین میشینیم گل بازی هم عالمی داره هاااااااا   با این دودست کوچکم دعا کنم دعا دعا ببخشیدا دهنم پراست.... کلاهبرداری تو روز روشن از بابامرتضی ...
8 دی 1392

یلدا مبارک

جوانمردم؛ من رو ببخش که اصلا نتونستم بیام یلدا رو تبریک بزنم. هفته گذشته خیلی خیلی سرم شلوغ بود. کارم تو اداره انقدر زیاد بود که حتی وقت غذا خوردن رو هم نداشتم. ما مامان های شاغل ی وقت هایی که درگیری زندگی داریم مجبور به کشیدن بار مسئولیت کاری رو هم داریم و مدتی هم بود که مشکلاتی تو اداره برام پیش اومده بود. بگذریم. شنبه 30 آذر مصادف بود با شب یلدا. خانواده ما به دو مناسبت خیلی خیلی اهمیت میده. یکی شب یلدا یکی شب عید. خانواده پدرت بیشتر به شب چهارشنبه سوری اهمیت میدهند و من بیشتر چهارشنبه سوری ها اونجا هستم البته چند سالی هست که هم چهارشنبه سوری و هم شب سال تحویل اونجا هستیم تا مامان طاهره کمتر نبود عمه جون رو احساس کنه ...
7 دی 1392