رعد و برق و خدا
پهلوون من،
مدتها پیش داستان معروف دختر و خدا رو مطالعه کرده بودم و نمی دونستم ی روزی این داستان برای خودم تکرار شدنی میشه.
دو هفته پیش من و شما با کالسکه داشتیم به سمت خونمون می رفتیم که یهو هوا طوفانی شد و رعد و برق شروع شد و تو ترسیدی.
برای اینکه این ترس رو ازت دور کنم.
گفتم مهراد خدا داره از من و تو عکس میگیره.
گفتم آسمون رو نگاه کن. ببین ببین
و زود بغلش کردم و ی ژست تو وسط خیابون با هم گرفتیم و خندیدیم. و همون لحظه خدا شرمنده ام نکرد و رعد و برق زد. بهت گفتم مامانی خدا با رعد و برق عکس میگیره.
ساعتی گذشت و تو یهو تو خونه به پدرت گفتی : بهمن خودا عکس من سح.
پدرت با تعجب نگاهم کرد و وقتی جریان رو گفتم. پدرت خیلی متاثر شد.
خدایا امیدوارم بتونم پسری رو تربیت کنم که همیشه عکس های خوب و خیر ازش بگیری. آمین
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی