مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

بیست ماهگیت با تاخیر مبارک

پسر خوشگل و پهلوون من، شما دیگه تو ماه بیست خیلی خیلی آقاتر و بزرگ شدی: 1- دیگه به سنی رسیدی که مثل ضبط صوت فقط ضبط می کنی هر چی میگیم رو تکرار میکنی. 2- هنوز علاقه به بازی با قابلمه و وسایل آشپزخونه داری. 3- بازی با بچه ها رو علاقه پیدا کردی و جایی که بچه باشه باعث خوشحالی من میشه. 4- خیلی مهربونی و هر چی داشته باشی با دیگران تقسیم می کنی مثلا وقتی کشمش میخوری به همه تعارف می کنی . 5- عاشق آب بازی و رفتن به حمام هستی. 6- جدیدا کنار من مقابل تلویزیون مینشینی و با من فیلم می بینی. 7- ی کم به پدرت حسودیت میشه وقتی کنار من پدرت میشینه دعواش میکنی!؟ 8- عاشق آجی ها هستی چند روزی که ارومیه رفتیم هر شب برای دید...
24 فروردين 1393

سال نو مبارک

شرمنده که نشد مطالب رو آپدیت کنم. جبران میشه عشقم دومین نوروز سالت رو در ارومیه تحویل کردی. تا 8 فروردین در کنار عمه و صدف و اقوام پدرت بودیم که تو حسابی دلی از عزا درآوردی کنار رها و مانی و صدف. عاشق رفتن به بیرون و ماشین سواری بودی. روز 6 فروردین به اتفاق خانواده عمه و عمه های پدرت و دختر عمه پدرت به دره قاسملو رفتیم که خاطره ای زیبا برامون حک شد. به کوه رفتیم و سرحال و سرخوش مشغول بازی با چمن و سنگ ها شدی. با خوشحالی آب تو سنگ میانداختی و از صدای برخورد آب و سنگ به ذوق میاومدی و بچه ها هم با دل و جون برات سنگ میآوردند. 8 فروردین به خاطر رفتن من به اداره با اتوبوس برگشتیم.(چون شما از اتوبوس خوشت میاومد)من از پد...
24 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام خاله جون ببخشید پسر گلی عکسات دیر میشه مامان سحرت مطالب نوشتاری رو برات میگذاره و منم عکسای قشنگتو به عهده گرفتم در وبلاگت بزارم عزیزم....   حالا شروع عکسای نازت در طی( 18-19 ماهگی): اینجا شما در منزل خودتون درحال پوشیدن جوراب مامان سحر هستی که مراحلش به ترتیب: 1... 2... و3...   ...
21 اسفند 1392

رفتن به عروسی در اسفند ماه

پسر گلی خانواده ما و مامان سحر و بابا بهمن وشما در تاریخ 13اسفند سه شنبه به عروسی خاله شیما(دختر دایی بابامرتضی)به تالاری در خیابان ملاصدرا دعوت شدیم ...اما بابابهمن به دلیل مشغله کاری نتونستند تشریف بیارن .. و منم که عکاس عکس شما هستم فقط تونستم این عکس رو از شما بگیرم چون متاسفانه انقدر زیاد شیطونی میکنی برای عکس گرفتن عکسهات تار میشه ووو منم فقط این عکس رو تونستم بزارم که بهتر از عکسهای قبلیت شده بود ...
21 اسفند 1392

رفتن به مکه مکرمه مامان طاهره و بابا بهروز(مادر و پدربابابهمن)

مهراد جان مامان طاهره و بابابهروز(مادر و پدر بابابهمن)در تاریخ 10اسفند شنبه به مکه مکرمه مشرف شدند که وقتی مامان سحر با کلی عجله از سرکار برگشت شما به همراه مامان سحر و مامان جونی به بدرقه ایشان در فرودگاه مهرآباد رفتید...وقتی هم که میخواستید برگردید به خونه خاله محبوبه (خاله مامان سحر)رفتید و در منزل ایشان با یک نی نی مهربون به اسم بهار برخورد کردی و باهاش کلی بازی کردی و در همون موقع صابر(پسر خاله مامان سحر)لاک پشت کوچولوشو برای شما اورد تا ببینیش .من از مامان سحرت شنیدم که میگفت:"میترسیدم مهراد لاک پشت رو بزاره دهنش. " که خوشبختانه ترس و اضطراب مامان سحر عملی نشد اما یک چیز دیگری هم از مامان سحر شنیدم که شما به صابر میگفتی دادا(دای...
21 اسفند 1392

بوی ماه عید

این روزها حتی اگر تا سوپرمارکت هم بری همه دارند آماده عید میشن وای به حال رفتن به بازار ی چیزی دغدغه این روزهام شده  خدایا جیب همه باباهای ایران رو تو شب عیدی پربرکت کن تا مبادا بابایی شرمنده بچه ها و زنش بشه تا مبادا از علاقه خودش برای خرید ی کفش حتی ی جوراب دل بکنه تو روزهایی که همه شادیم و به فکر نو شدنمان هستیم خانواده های بی بضاعت یادمون نره به هرحال هرکسی یا اگر کسی. میشناسه یا موسسه خیریه ای نزدیک خونش هست کمک یادمون نره تا جایی هم که میشه به فکر آقای همسر باشیم خیلی وقتها میشه روسری اضافه یا مانتو و کیف جدید نخرید تا شب عیدی به همه اعضا خانواده خوش بگذره همیشه سالم سالم و شاد شاد شاد باشیم امین   ...
2 اسفند 1392

نوزدهمین ماهگردت فرخنده

گل پسرم چقدر زود دیر شد  تموم لحظه هام با اومدنت ی رنگی از نوع عشق گرفته خیلی زود من شدم مامان ی گل پسر نوزده ماهه آنقدر بزرگ شدی که: - دیگه مفهوم گرم و سرد رو بلدی وقتی چیز سرد مثل بستنی یا هوای سرد احساس کنی میگی شرد - وقتی میشی ( ببخشید مدفوع) میکنی تو خونه خودمون میری دستشویی - صبحها اگر بیدار باشی که جدیدا اغلب بیداری وقتی نزدیک خونه مامان جون می‌رسیم وقتی میگم مهراد تو برو پیش مامان جون من برام سرکار پول دربیارم شکلات بخرم، وقتی باباجون در رو باز میکنه  میگی: ماما شو شویان یعنی مفهوم کلمات رو دیگه می‌فهمیم - چند روز پیش رفتم برات جوراب بخرم الان نوزده ماهی هست جوراب نخریده بودم وقتی فروشنده سایز تو رو ...
2 اسفند 1392

مناسبتها

حکایتم شده حکایت باز مدرسه ام دیر شد منتها من باید بگم وای پست گذاشتن دیر شد  ما بهمن خیلی پر بار هست : 11 بهمن تولد خاله ها و سالگرد ازدواج مامان جون و باباجون 15 بهمن تولد بابا بهمن که امسال با مامان جون اینا دوایی محمدرضا(دایی خودم) گرفتیم پدر رو سورپریز کردم دو ساعت بعد از برگشتن به خونه دید تولده 17 بهمن تولد صدف جون( دخترعمه گلت) شرمنده شدم که فرداش یادم اومد و تبریک گفتیم و همین  راستی اون هفته دوست خاله ها شهرزاد جون بود که رفتیم و کلی هم به تو ومن خوش گذشت چون دوتا نی نی پسر اونجا بود و شما هم مشغول هم با اونا هم بادکنک های ریخته شده امیدوارم که برای همه مردم کشورم که این روزها اغلبشون دچار افسردگی و کم حوصلگ...
24 بهمن 1392

مهمان داری

به دلیل سرما و شدت برف مجبور شدیم طبق معمول به مامان جوانی اینا زحمت بدیم این چند روزی که پدرت نیست بیان خونمون  از 18 تا 21 خاله ها و مامان جون البته با هم بودند هم من راحت بودم از سرکار ی سره نیومدن خونه وهم شما که صبح ها بیدار نمیشدی هر چند خاله ها و مامان جون از زندگی افتادند و باباجون هم این چند شب تنها بود ولی برامون تنوع شد
24 بهمن 1392